هیربدهیربد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هیربد هدیه ی خدا در کریسمس

الان دیگه هیربدجونی برای خودش ماشالله مردی شده ، خواهرش هم دیگه نمیرسه به وبلاگ برادرش سربزنه الان هم بادیدن وبلاگش تمام خاطراتم زنده شد❤️

نمایشگاه بادایی وعکس+مطلب

داداشی امروزمیخوام چندتااز خوراکی هایی رو که علاقه شدیدی بهشون داری واست ینویسم عاشق چیپس و پفکی متاسفانه اون اوایل که اومده بودیم مشهدوهنوزخونمون روکامل نچینده بودیم مامانبزرگ مرضیه واسم  پفک اورد منم یکم بهت دادم حالا هروقت چیپس یاپفک میبینی میخوری اونم پفک نمکی خیلی دوست داری یه چیزدیگه که خیلی دوست داری خیارشور وقتی خیارشوریادلستر یانوشابه سرسفره میبینی دیگه غذا نمیخوری راستی زیتونم خیلی میخوری این چندتاچیزوخیلی دوس داری چندروزپیشم بازندایی ودایی و پسردایی رفتیم نمایشگاه گل   عکس های خشگلت که من خیلی دوسشون دارم ...
3 خرداد 1393

زشک و عکسای هیربد

داداشی عزیزم خداروشکر امتحانای میان ترمم تموم شدن دیگه فقط ترم آخرم مونده بعددیگه درسام تموم میشن دیگه تند تند عکساتو میذارم تو وبلاگت وای کلی شیطون شدی و کلی کلمه جدیدو کارای جدید یادگرفتی  بلدی وقتی بهت میگیم دماغت کو یا چشات کو یا موهات کو بادستت نشون میدی یادگرفتی از نردبون تختمون میری بالا ویادگرفتی کله ملق بزنی کلمات ابرو اتوسا و بله البته وقتی بهت میگیم مثلا آب میخوای میگی ها نمیگی بله و کلمه نه رو یادگرفتی امروزم رفتیم زشک و کلی از پدیده شاندیزخریدکردیم اینم عکسامون   اینجاتوی راه بودیم شماهم پشت فرمونی عکسای طبیعت عکسای ما شماومامان جون وسط رودخونه با...
19 ارديبهشت 1393

مسافرت به بیرجند

                                                        سلام بالاخره رفتیم مسافرت داداشی   به خاطرشمانمیشدیه جای دوربریم چون اذیت   میشدی واسه همین رفتیم یه  جاکه نزدیک مشهد باشه و تا به حال نرفته باشیم اینجوری شد    که رفتیم بیرجند اول میخواستیم بریم طبس و یزد که دیدیم خیلی دوربودمسافرتمون 3روزه بودکلی هم  خوشگذشت واسه هیربد جونم یه کامیون خشگل بایه جفت کفش ابی خریدیم اینم عکسای خانوادگی خودم و بابایی شماهم تو بغل باباسعید ببخشید عکساک...
13 فروردين 1393

نوروز1393 هیربد وکاراش +عکس های گوشی

    سلام سال نو مبارک  حسابی شَر شدم وکارایی میکنم که خواهری و مامانی باورشون نمیشه مثلاچندروز پیش یه تیکه کاغذ پیداکردم و رفتم سراغ مامانی ودهن مامانیو واکردمو کاغذ چپوندم تو دهن مامانی ووقتی مامانی کاغذو ازتو دهنش درمیاورد جیغ میزدم که کاغذو درنیار بذارهمون جابمونه  ادم بسیارحسودی هستم وچشم ندارم ببینم خواهری بره پیش مامانی تاخواهری روی پای مامانی میخوابه میرم موهاشو میکشم و یاتامیره بغل مامانی میرموچنگش میزنم البته خواهری هم کلی منو گازمیگیره یاگاهی وقتایه کتک حسابی از خواهری میخورم   ولی بعدزودباهم دوست میشیم یه کارزشت دیگه هم بلدم کلاکارهای بدو زود...
3 فروردين 1393

سلام سلام

  سلام داداشی گلم مبارکه وارد یک سال و دوماهگی شدی چون این چندروز امتحان داشتم نمیتونستم بیام به وبت ببخشید چندتاکارجدیدیادگرفتی  یادگرفتی قشنگ صدای الاغ درمیاری وقتی مامان میگه الاغه چی میگه ؟ میگی اَ عه اَعه اَعه صدای هاپو و گاو هم یادگرفتی تازه یادم گرفتی وقتی میگیم موهات کووووو؟ دستتو میذاری رو ماهت ودیگه اینکه عاشق بچه ای دوست داری یکی از صبح تاشب باهات بازی بکنه چندروز پیشم ایسان دخترعمه کوچیکمون واذین جون اومده بودن خونمون توهم کلی بهت خوش گذشت و تازه باهاشون کارتون هم نگاه کردی  اخه توهیچوقت نمیشینی کارتون نگاه کنی مامانی برات کارتون میذاره تا به ...
21 اسفند 1392

هیربد در مشهد

سلام  داداشیییییییییییییییییییییییی این سومین باره که دارم برات مینویسم ولی مطلبا پاک میشه یهبار عموسینا  اومد پاک کرد دفه دوم خودم دستم خورد این اخرین دفه ای که مینویسم  داداشی این روزا با کاری بامزه ای که میکنی حسابی زدی تو کار دلبری کلی هم شیطون شدی وباهوش ماشاالله  خیلی باهوشی هرکاری که من میکنم سریع یادمیگیری باید حواسم باشه که جلوت کارای بد بد نکنم  مثلا چندروز پیش سر ناهار تو بغل خاله جون بودی یه دفعه قاشق برداشتیو کردی توش برنج ریختی و گذاشتی دهنت و شروع کردی مثل ما ادم بزرگا غذا خوردن باریکلااااااااااااااااا کلی منو خاله مامان ذوق کردیم عکساش تو گوشی ...
11 اسفند 1392

برگشتیم به شهرمون

  بالاخره برگشتیم  مشهد بعداز 10سال دوری از فامیلامون برگشتیم واسه همیشه پیششون  ببخشید نتونستم تو این مدت عکس ومطلب بذارم چون اینترنتمون وصل نبود ولی دیروز مامانی وصلش کرد منم  که امروز درسام سبکتر بود تصمیم گرقتم  مطلب بنویسمو عکسای مشهدروبذارم    وقتی از ایلام اومدیم مشهد منو شماو مامانی رفتیم تو خونه ای که بابایی واسمون گرفته بود و اونجاخاله  وحیده جونو خاله بهناز جونو زندایی جون  اومدن تو تمیز کردن خونه بهمون کمک کردن دستشونم درد نکنه   خیلی زحمت کشیدن خلاصه شماهم دورو برت شلوغ بود همش جیغ میزدی بابایی هم که ایلام بودو ازمادور  واسه همین شماهی گریه ...
29 بهمن 1392

تولد یک سالگی قندکم

روزی که تو امدی روی زمین                              یه فرشته کم شدازاسمونا                                                               مثل گل شکفتی بین ادما      &nb...
29 دی 1392

عکس های بجامانده (قبل ازیک سالگی)

به گردنبندخیلی علاقه مندم ووقتی مامانی زنجیرمو میندازه حتما بایدروی لباسم باشه اون عکس درازه که یه ادم برفی هم پایینشه عکس شماست  توی قسمت متولدین امروز نی نی وبلاگ وایییییییییییی خشجل من روز اولی که شما دنیا اومدی چه روز های قشنگی بود مثل برق وباد گذشت چه قد تغییر کردی لالایی کن چراغ خونه ی ما راستی بابا جون واسه تولدت زحمت کشید پازلای خوشگل وچندتا کتاب داستان گرفت که امیدوارم کتاب داستانا شبیه این کتاب داستانه نشه راستی مامانی هم شمارو برد واکسن یک سالگیتو زدی ومثل اینکه اونجا کلی گریه کردی ولی وقتی اومدی خونه زیاد اذیت نکردی جدیدا زیاد جیغ جیغو شدی واز بس ج...
28 دی 1392